زندگی مشترکم قبل ازآغاز به پایان رسید

در سلسله بازدید هایی که از سطح زندانهای استان داشتم در زندان مرکزی کرمان این بار جوانی حدود 29 ساله نظرم را به خود جلب کرد که بر روی صورتش آثار جراحتی مانده بود همچنین هنگام را رفتن پای خود را بر روی زمین می کشاند نزدیک تر که شدم دیدم اشک از چشمانش جاری است خواستم با او هم صحبت شوم اما حاضر به هم کلام شدن با من نشد ناگهان هم اتاقیش با صدایی بلند گفت جواد به علت تصادفی که کرده افسردگی گرفته است .

عزمم را جزم کردم تا بتوانم علت حبس و زندانی شدنش را جویا شوم .ابتدا خیلی پاپیچش نشدم صبر کردم تا از حیاط زندان که برای هوا خوری رفته بود برگردد آرام آرام پشت سرش حرکت می کردم که به سمت فروشگاه رفت من هم فرصت را غنیمت شمردم و نزدیکش شدم در حال خرید بود که پریدم جلوش گفتم اجازه میدهی من حساب کنم که گفت به چه دلیل می خواهی شما حساب کنی و من هم گفتم می خواهم با شما دوست شوم شاید بتوانم برایت کاری کنم تا از زندان رها شوی .خنده ای تلخ کرد و گفت بفرما حساب کن از او خواستم تا با من به اتاق مددکاری بیاید ابتدا قبول نکرد اما با اصرا من  حاضر شد چند دقیقه ای با من صحبت کند وقتی وارد اتاق مددکاری شدیم از او خواستم بر روی صندلی در کنار من بنشیند برایش یک لیوان آب ریختم و تعارفش کردم که گفت میل ندارم من هم گفتم آب نطلبیده مراد است باز خنده ای تلخ کرد و لیوان را از من گرفت و آب را نوشید سریع بدون اینکه اجازه دهد من حرفی بزنم گفت چکار برایم می توانی انجام دهی من هم شرایط کاریم را برایش توضیح دادم او شروع کرد به تعریف از زندگیش

اسمم جواد و فامیلم  ن است فرزند دوم خانواده ام یک خواهر بزرگتر از خودم و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم دارم . خانواده ام ساکن یکی از روستاهای اطراف کرمان می باشند پدرم کشاوربود و مادرم خانه دار است بعد از خشکسالی و کمبود آب به اون صورت پدرم نمی توانست کشاورزی کند تا خرج 5 سر عائله را بدهد پس روی آورد به کارگری .پدرم از دوستان دایئم بود که عاشق مادرم شد و با او ازدواج کرد ما هم از همان بچه گی رابطه خیلی خوبی با دایی و زنداییم داشتیم بر خلاف خانواده ما که 2 برادر و 2 خواهر بودیم دایم 2 دختر داشت از همان بچگی هم به من می گفت جواد اول پسرمه و بعد داماد خودم شاید همین حرف های او مهر دخترش زینب را به دلم انداخت اما من نه سربازی رفته بودم و نه کار درست حسابی داشتم بالاخره تصمیم گرفتم به خدمت سرباز برم که متاسفانه پدرم بعلت سکته فوت می کند مدتی در گیر مراسم پدرم بودم که توانستم از قانون کفالت استفاده کنم و از خدمت معاف شوم تازه اول گرفتارهایم شروع شد نا ن آور خانواده شدم برای خواهرم خواستگار آمده بودو ما توان جهازیه را نداشتیم که با کمک دایی و زن داییم توانستیم خواهرم را راهی خانه بخت کنیم .اماخرج خواهر و برادر و مادرم همچنان بر عهده من بود حرفه خاصی روهم بلد نبودم کار کارگری هم به ندرت در طول ماه 10 روزی پیدا می کردم تو فکر پیدا کردن کاری دائم برای خودم بودم که  داییم برای تحصیل دخترانش به مرکز استان مهاجرت می کند زینب دختر داییم در دانشگاه قبول شده بود و دایی و زن داییم برای اینکه دخترشان راحتر بتواند درس بخواند به مرکز استان می روند در واقع ما به نوعی تنها می شویم چند ماهی از این ماجرا می گذرد درآمدم خرج زندگیمان را نمی داد تصمیم گرفتم ما هم مانند خانواده داییم مهاجرت کنیم با اصرار من مادرم را راضی کردم به شهر برویم البته یه جورایی هم من دلتنگ زینب بودم و این بهانه خوبی برای من بود وقتی این موضوع را با داییم مطرح کردم مخالفت کرد و گفت هزینه مسکن و خرج مخارج اینجا زیاد است تو هم درآمد چندانی نداری که بتوانی از پس این همه خرج و مخارج برآیی پس آمدن ما به شهر کنسل شد 2 ماهی از این موضوع گذشت تا اینکه مادرم برای دیدن زن داییم به شهر آمد من هم او را همراهی کردم عصر برای خرید به بازار رفته بودیم شب هم برای خوردن شام به یک رستوران رفتیم که یک آگهی دعوت به کار بر روی پیش خوان رستوران بود برای من جلب توجه کرد رستوران بدنبال یک نفر موتور سوار بعنوان پیک موتوری بود از شانس و اقبال من موتور سیکلت هم داشتند و فقط راننده می خواستند من هم که از بچه گی موتور سواری را از پدر خدابیامرزم یاد گرفته بود و عاشق سرعت بودم کل ذهن و حواسم به کار برای رستوران بود بالاخره دل رو به دریا زدم و نزد صاحب رستوران رفتم و در خصوص شرایط کار از او سوال نمودم او هم با خوشرویی گفت شرایط خاصی نداره فقط کارت پایان خدمت می خواهیم و یک نفر هم ضمانت کند ضمانت هم بخاطر موتور و غذایی که در اختیارت میگذاریم میگیریم کارت پایان خدمت که داشتم اما بابت ضمانت کسی را نداشتم که ناگهان به فکر داییم افتادم همان جا موضوع را به او گفتم اما باز مخالفت کردگفت فکر می کنی ماهی چند به تو دستمزد می ده که بتوانی هم کرایه خانه بدهی هم مخارج زندگیت را این کار برای تو مناسب نیست من هم که فکرازدواج با زینب و از همه مهمتر دوری راه و ندین او در ذهنم بودهر جور که بود توانستم داییم را متقاعد درجهت گذاشتن ضمانت کنم با صاحب رستوران صحبت کردیم و قرار شد از ابتدای هفته سر کار بروم یک ماه بصورت آزمایشی و اگه از کارم راضی بودن با من قرارداد می بستند توی این مدت یک ماه در منزل داییم ساکن شدم صبح زود می رفتم و آخر شب برای خواب می آمدم توی همین یک ماه  دلبستگی من به زینب بیشتر شد گرچه دیدن ما فقط به یک سلام و احوال پرسی ختم می شداما دلم بدجوری پیشش گیر کرده بود ماه اول تمام شد حقوق را گرفتم گرچه کم بود اما حداقل دو برابر کار کردنم در روستا بود صاحب رستوران از کارم راضی بود قرارداد یک ساله بستم وقتی شرایط زندگیم را برای صاحب کارم گفتم اجازه دادکه شب ها در رستوران بخوابم چهار ماه برای رستوران کار کردم که با رفتن یکی از پرسنل خانم رستوران نیاز به یک نیروی جدید پیدا کردیم ناگهان جرقه ای به ذهنم زد خواهرم تازه دیپلم گرفته بود و بیکاربا متقاعد کردن مادرم خواهرم هم در کنار من مشغول بکار شد حالا هر دو ما صاحب درآمد شدیم و توان اجاره کردن یک منزل در شهر را داشتیم یک منزل کوچیک در پایین شهر اجاره کردم گرچه حقوق خواهرم کلاً بابت کرایه می رفت اما راضی بودیم یک سالی به همین صورت کار کردیم تا اینکه بحث ازدواج من در خانه مطرح شد من هم که دل داده زینب بودم به مادرم گفتم او هم خوشحال از این موضوع به خواستگاری زینب رفتیم مراحل اولیه مثل خواستگاری و بله برون بصورت سنتی و ساده برگزار شدفکر نمی کردم این جور راحت باشه اما زینب یک شرط گذاشت و آن این بود بعد از اتمام درسش حاضر به عروسی گرفتن است من هم برای اینکه پولی جمع جور کنم موافقت کردم با نظر بزرگترها صیغه محرمیت خواندیم هفته ای یکی دو بار با زینب بیرون می رفتیم و برای زندگی آینده مان برنامه ها می ریختیم البته او از سوار شدن پشت سر من روی موتور ترس داشت همیشه به من می گفت آرام تر رانندگی کنم اما گوش من بدهکار نبود یک روز برای اینکه خودم زینب را به دانشگاه برسانم مرخصی گرفتم وقتی من رودر منزلشان دید جا خورد گفت تواینجا چکار می کنی مگر نباید سرکار باشی که گفتم آمدم امروز راننده شخصی شما باشم ولی گفت که آژانس گرفته و باید توی مسیر خواهرش رابه مدرسه برساند گفتم پس من چکاره ام خودم می رسونمتون کنسلی آژانس را پرداخت کردم و قرار شد که من هر دوی اونا رو برسونم قبل از سوار شدن زینب گفت آروم رانندگی کنی اما گوشم بدهکار این حرف ها نبود ابتدا قرار شد خواهرش را برسانیم و بعد زینب را همینکه  از کوچه وارد خیابان اصلی شدم گاز موتور را گرفتم و با سرعت زیاد حرکت می کردم ناگهان با یک خودروی پژو برخورد کردم و دیگر هیچ یادم نیست وقتی چشم باز کردم توی بخش مراقبت های ویژه بیمارستان بودم دست و پایم شکسته بود صورتم هم بر اثر تصادف دچار پارگی شده بود هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم وقتی پزشک بالای سرم آمد از من پرسید می دونی چه اتفاقی برایت افتاده که در پاسخ به اون گفتم هیچ چیزی یادم نیست تقریبا بعد از دو روز مادرم به دیدنم آمد وقتی من را دید زیر گریه زد گفت هم خودت را بدبخت کردی هم دایی ات را. تازه یادم آمد زینب و خواهرش ترک موتور من بودن گفتم چی شده مادرکه سرش را پائین انداخت و از اتاق بیرون رفت بعد از گذشت 5 روز از به هوش آمدنم تازه فهمیدم زینب فوت کرده و خواهرش هم مانند من در بیمارستان بستری است 37 روز در بیمارستان بودم بعد از ترخیص خواستم به منزل دائیم بروم که مادر اجازه نداد خواهرم گفت دایی حتی ما را برای مراسم زینب هم در منزلش راه نداده است یک دو ماه اول هر چه تلاش کردم با خانواده زینب ارتباط برقرار کنم نشد حتی یکی دو نفر ریش سفید هم درب منزلشان فرستادیم اما داییم رضایت نمیداد چند ماهی از این موضوع گذشت که برایم احضاریه از دادگاه آمد وقتی حضور پیدا کردم فهمیدم دایی و زن دایی و دختر دایی کوچکم از من شکایت کرده اند البته این رو بگم وقتی خانواده زینب من را دیدند همگی شروع  به گریه کردن کردند که زن دائیم گفت خوب امانت داری کردی جواد هیچ حرفی نداشتم و فقط سرم را پائین اندخته بودم کم کم  متوجه شدم دخترکوچک دائیم بدلیل ضربه به سرش بینایی اش را از دست داده است دنیا روی سرم خراب شد غم از دست دادن زینب از یک طرف و نابینا شدن خواهرش هم از طرفی دیگرهر چه مادرم با برادرش صحبت می کند حاضر به رضایت نمی شوند آنها من را مقصر مرگ دخترشان می دانند این رو بگم خدا می داند من قصد آزارو اذیت هیچ کس را نداشتم  حالا من موندم یک اتفاق ناخواسته و اختلافی که بین خانواده ها افتاده و دیه ای که باید پرداخت کنم .در واقع زندگی مشترکم قبل از شروع به پایان رسید.

کل دیه ای که باید پرداخت کنم بیش از 3 میلیاردو 268 میلیون ریال است البته دائیم از حق خودش حدود 800 ریال گذشت نموده است ولی زن دایی و دختردائیم دیه خود را می خواهند این بود ماجرای زندانی شدن من ………..

با توجه به تحقیقات بعمل آمده از وضعیت زندگی جواد وی استحقاق هر گونه کمک  را دارد./