45ساله است و سه فرزند دارد، دو سالی است که در زندان به سر می برد اما این روزها علاوه بر فکر و خیال زندان و بالا و پایین کردن رقم بدهی ها، تصویر پسرش جلوی چشمانش است و به روزها و شب هایی که علی می توانست بازی کند، درس بخواند و برای خودش کسی بشود، فکر می کند، آخرش می رسد به آخر همین ماه که تولد علی بود و حسرت خرید دوچرخه برای تولدش که شاید هیچ گاه این حسرت را فراموش نکند
آنطور که مددکار این زندانی می گوید: پسرش چند روزی است که فوت شده و این زندانی جرائم غیرعمد نتوانسته در مراسم تدفین فرزندش شرکت کند.
نامش اسماعیل است و اولین جملهای که به زبان میآورد این است: علی (پسرم) قربانی اختلافات من و همسرم شد. علی دیگر بر نمیگردد. تازه موقع تدفین و خاکسپاری هم من نبودم. به من میگویند پدر؟!
بیاختیار پهنای صورتش خیس اشک میشود. آرام و بدون حتی کوچکترین صدایی لحظات طولانی تنها اشک است که روی گونههایش سرازیر میشود. در ادامه با صحبتهای رئیس زندان و مددکار کمی آرام می شود و راضی به اینکه توضیح دهد چرا روانه زندان شده است.
شاگرد مغازه بودم
خودش اینطور می گوید:« از خانوادهای با سطح پایین هستم و از زمانی که دست چپ و راستم را شناختم یادم میآید برای امرار معاش و تامین جزییترین نیازهای زندگی کار میکردم. البته تمامی خواهر و برادارنم مثل من کار میکردند. پدرم کشاورز بود. در یکی از روستاهای بم زندگی میکردیم. از همان بچگی یاد گرفته بودیم روی پای خود باشیم و به کسی تکیه نکنیم. خیلی اهل درس و مدرسه نبودم. دوم دبیرستان مدرسه را رها کرده و در یک مغازه شاگردی میکردم. تقریبا روش کاسبی را یاد گرفتم. عازم خدمت سربازی شدم خدا را شکر بعد از آموزشی برای ادامه خدمت به یکی از کلانتریهای بم معرفی شدم. سه روز در هفته شیفت بودم و سه روز آزاد. توی همان مغازهای که شاگردی میکردم مشغول به کار شدم اما در کنارش سربازی هم میرفتم. ۲ سال گذشت و با همه خوب و بدش خدمت سربازی هم تمام شد. هنوز در همان مغازه با همه انرژی کار میکردم تا اینکه توسط صاحب کارم پیشنهاد شد برای خودم مغازهای باز کنم».
سری تکان میدهد و ادامه میدهد «این را بگویم کار ما فروش کاشی و سرامیک و شیرآلات ساختمانی بود. خیلی خوشحال شدم اما بعد از کمی تامل به این نتیجه رسیدم نه سرمایهای دارم و نه کسی که ضمانت من را بکند این موضوع را به صاحب مغازه گفتم اما او در حق من پدری کرد. گفت جنس را از خود من میبری البته با سود کمتری تا اینکه بتوانی برای خودت سرمایه ای دست و پا کنی. ضمانت هم نمیخواهد. دو تا مغازه پائینتر که مال خودم است و بلاتکلیف افتاده را ماهیانه به تو اجاره میدهم».
خنده سردی تحویل میدهد و میگوید «فقط به شوخی به من گفت باید سر ماه اجاره را بدهی. خیلی خوشحال بودم بعد از یک هفته تمیز کردن مغازه و چیدن اجناس کار خودم را شروع کردم چند ماه اول خیلی کسی از من خرید نمیکرد تا اینکه توانستم با یک مشتری که در حال ساخت یک مجتمع مسکونه ۵ طبقه بود، قرارداد ببندم. خودم را فاتح قله میدانستم. ۳ سالی با این شرایط کار کردم تا توانستم برای خودم سرمایهای دست و پا کنم که یک روز صاحب مغازه که ما او را حاجی خطاب می کردیم، به من گفت دیگر وقت آن رسیده که برای خودت زندگی و خانواده تشکیل بدهی اگر کسی را زیر سر نداری من یک خانواده خوب سراغ دارم. من هم که فقط توی این چند سال سرم به کار گرم بود و اصلاً به این موضوعات فکر نمیکردم گفتم نه کسی را سراغ دارم نه عاشق کسی هستم».
یاد دوران خوب زندگی میافتد و با بغضی ادامه میدهد: پس از انتخاب از سمت بزرگترها، با هر سختی مالی به خانه و زندگی خودمان رفتیم، چند سال اول زندگی خوب بود صاحب یک فرزند دختر شدیم. درآمدم بیشتر شده بود و مغازهای را که حاجی به من داده بود، خریدم. خدا را شکر روز به روز درآمدم بیشتر هم میشد، تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم گرفتم در روستای محل زندگی خودم و دوستم دو مغازه باز کنیم تا اینطور هم کار خودم را وسعت داده باشم و هم اینکه درآمد بیشتری کسب کنم. این تصمیم با مخالفت همسرم همراه بود که اعتقاد داشت این مغازه خرج زندگیمان را می دهد چرا میخواهی خودت را به دردسر بیاندازی».
آه عمیقی میکشد و ادامه میدهد «طمع پول جلوی چشمانم رو گرفته بود. مغازهها را زدیم. بعد از مدتی برای هر کدام یک فروشنده گرفتم اوایل هفتهای ۲ الی ۳ بار سرکشی میکردم. اول هفتهای یک بار و بعد شد ماهی یک بار به آنجا برای رسیدگی سر میزدم تا اینکه بابت مشکلاتی چند ماه چند ماه شد که حتی یک بار هم فرصت نشد تا به این مغازهها سر بزنم. بعد از مدتی متوجه شدم به کارخانههای کاشی و سرامیک مقروضم. یک نفر را استخدام کردم تا حساب کتاب مغازهها را برایم انجام بده. دیدم اوضاع به خاطر شرایط بازار و وضعیت اقتصادی، خیلی خرابتر از این هست که من فکرش را بکنم».
«هر چه توی این چند سال داشتم فروختم تا بدهیهای تلنبار شده را بدم. از همینجا بود که بدبختیهای من شروع شد. با همسرم به مشکل برخورده بودم. خدا ۲ تا فرزند دیگر به ما داده بود. یک دختر و یک پسر. خرج روزانه آنها برایم کمرشکن شد. تازه به اشتباه خودم پی بردم اما کاری نمیشد کرد. چند تا طلبکار هم داشتم که دیگر صبرشان لبریز شده بود. هر روز در خونه ما بودند تا اینکه سر بی پولی، یک شب با همسرم بدجوری دعوایمان شد. هر چه از دهنم درآمد به او گفتم. او هم قهر کرد و رفت».
همسرم کنارم نماند
در فکر فرو میرود و با سوال در مورد تمایلش برای ادامه گفتوگو، بدون اینکه جواب سوالات را بدهد میگوید «به جای اینکه با هم کنار بیایم برای یکدیگر شاخ و شانه میکشیدیم تا اینکه همسرم تقاضای طلاق و مهریه را داد. طلبکاران هم از یک سمت دیگر حکم جلب من را گرفتند و خیلی بدبختیها دست به دست هم داد تا من روانه زندان شدم. به دلیل اینکه هیچ کس را نداشتم از بچهها نگهداری کند آنها را به مادرشان دادم. همسرم هم یک خانه نیمه کاره اجاره کرد و اسباب اثاثیه خودش را جمع و جور کرد و به آن جا رفت».
با بغض ادامه میدهد «شاید دردناکترین نقطه همه این مشکلات و تلخیها بعد از رفتن همسرم جایی بود که منزلم توسط یکی از طلبکاران ضبط شد. خودم درون زندان و خانوادهام سرگردان. تا اینکه شنیدم همسرم در یک سردخانه به عنوان کارگر ساده کاری پیدا کرده است تا حداقل بتواند از پس سیر کردن شکم خودش و بچهها بربیاد. توی این مدتی که زندان بودم همسرم غیابی طلاق گرفت.
به خاطر بدهی، نتوانستم در مراسم ختم پسرم باشم
اسماعیل به تلخ ترین قسمت زندگیش می رسد و می گوید:«منزلی که همسرم اجاره کرده بود، کنار یک کارگاه مکانیکی بود که شیر آب منزل و منبع آب درون این کارگاه بود. چند روز پیش پسرم برای باز کردن شیر آب به کارگاه میرود که متاسفانه مثل اینکه سیم برق اتصالی می کند و پسرم دچار برق گرفتگی میشود و فوت میکند. داغ فرزند که من را کشت اما وای به حال پدری که نتواند در مراسم خاکسپاری عزیزترین خودش حاضر شود. هرچند خانوادهام دنبال این هستند که برای مراسم شب هفت برایم مرخصی بگیرند اما به دلیل بدهی بالا و تقاضای مهریه توسط همسرم توان گذاشتن ضمانت به اندازه بدهی من را ندارند. منتظرم تا اینکه ببینم کسی حاضر است برایم سند بگذارد. زندگی پسرم فدای ندانم کاری من و اختلاف با همسرم شد».
اسماعیل که به خاطر بدهی ۱۱۰میلیونی(شاکیان متعدد این زندانی بخشی از طلب خود را بخشیدند) زندانی است و اسماعیل ها که قربانی برخی اتفاقات ناخواسته یا شرایط بد اقتصادی هستند که نه تنها از روی عمد نیست بلکه شاید به خاطر بدشانی یا بی فکری و یا هر دلیلی، حالا برچسب زندانی به خودشان و زندگی اطرافیانشان چسبیده است، منتظر کمک خیرین هستند