سبک زندگی خواهر زنم باعث فروپاشی زندگی من شد

http://kermanipro.ir/images/stories/gg.jpg

در سلسله بازدید هایی که از سطح زندانهای استان داشتم این بار به دورترین زندان استان یعنی کهنوج رفتم مردمی خون گرم با لحجه ای محلی (کهنوجی) ابتدا برای هماهنگی و ورود به داخل زندان به اتاق رئیس زندان رفتم که در آنجا با جوانی حدود 30 ساله مواجه شدم که برای تامین مخارج و هزینه های تحصیل


دخترش تقاضای تمدید مرخصی به مدت 2 روز داشت اما رئیس زندان در حال توضیح به او بود که تمدید مرخصی دست وی نیست و باید با قاضی ناظر بر زندان یا قاضی اجرای احکام هماهنگ نماید. پس از احوال پرسی با رئیس و مسئول حفاظت زندان و اخذ مجوزهای لازم جهت تردد در داخل بندها ناگهان حرف آن جوان که در اتاق رئیس بود مرارا به سمت او خواند که می گفت بابا سنت پیغمبر را بجا آوردم و ازدواج کردم جنایت که نکردم حالا هم دارم حبس می کشم .از او پرسیدم جرمت چیست  با همان لحجه زیبای محلی خود گفت مهریه زن گرفتیم تشکیل خانواده بدیم خوشبخت باشیم حالا بلای جانمان شده است . از رئیس زندان خواستم با او مصاحبه داشته باشم البته اگه خودش راضی باشد که ناگهان برگشت به سمتم و گفت گزارش گر صدا و سیمایی یا فیلم ساز مستند هستی من حاضرم در فیلمت بازی کنم که با لبخندی به او شرایط کاری و فعالیت خود را توضیح دادم اما با خوشرویی به من گفت بیا تا تمامی زندگیم را برایت تعریف نمایم تا کسی مثل من درگیر زندان نشود من چوب سادگیم را خوردم

اسمم رضا وفامیلم س می باشد متولد 1365  هستم تقریبا 2 هفته دیگر 30 سالم تمام می شود و وارد 31 سالگی می شوم توی یک خانواده پر جمعیت  متولد شدم 9 خواهر و برادر هستیم و من فرزند ششمم  پیشه  پدرم کشاورزی بود تقریبا در منطقه ما همه به شغل کشاورزی مشغول هستند پدرم با تکه زمینی که از پدرش به ارث رسیده  بود خرج مخارج 10 سرعائله را میداد گرچه سخت و کم بود اما می گذشت  که 8 سال پیش بدلیل بیماری ناگهان قلبش درد می آید و در مسیر بیمارستان فوت می کندیه جورایی پشتمان خالی می شود البته این را باید بگم طوری ما را بزرگ کرده بود که بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. سرتان را بدرد نیاورم چند ماهی قبل از مرگ پدرم تصمیم به ازدواج گرفتم با اینکه تقریبا 19 سالم بودم با استقبال خانواده مواجه شد 5 خواهر و برادر بزرگترم هم توی همین سن سال ازدواج کرده بودند و حالا نوبت من بود توی منطقه ما ازدواج ها هنوز بصورت سنتی برگزار می گردد  یعنی مادر و خواهران دختری را نشون می کنند و بعد از تحقیقات لازمه و تائید توسط خانواده  مراحل بعدی که بین مردهای دو طرف می باشد صورت می پذیرد مادرم چند نفری را مطرح کرد تا اینکه یک نفر از فامیل پدرم مورد تائید قرار گرفت بعد از مطرح کردن با من و تائید من قرار گذاشته شد تا پدرم با پدرش صحبتی داشته باشد مراحل اولیه انجام گرفت مثل تعیین مهریه ، مکان زندگی ،و….  قرار بر این شد ابتدا عقد کنیم و بعد ازچند ماهی مراسم ازدواج بگیریم  البته باید این رو بگم من هم مانند اکثر مردهای روستا و برادرانم شغلم کشاورزی بود درآمدم هم  برای گذران یک زندگی کوچک بد نبود نه زیاد سخت بود و نه در رفاه آنچنانی اگه سرما و آفت نبود درآمدم خوب بود اما اگه سرما و آفت می آمد به سختی می گذشت با این تفاصیل عقد کردیم  2 ماهی که از عقدم گذشت پدرم فوت کرد در منطقه ماهم رسم بر این ست تا سر سال فرد فوت شده اقوام درجه یک عزا نگه میدارن و سیاه به تن می کنند با پا درمیانی بزرگتر ها بعد از 9 ماه از مرگ پدرم یک عروسی کوچک گرفتم و راهی منزل خودمان شدیم چند ماه اول زندگی صبح ها بعد از نماز از منزل خارج می شدم و سر زمین می رفتم و تا غروب برنمی گشتم حتی نهار هم سر زمین می خوردم تا اینکه یک روز غروب که از سر زمین برگشتم دیدم مادر همسرم و خواهرانش در منزل ما هستند و به من گفتند که سمیه همسرم حالش بهم خورده اول هول کردم که خواهر خانمم بهم گفت تبریک می گم داری پدر میشی چنان زوق زده شده بودم و بالا پائین می پردیدم که مادر خانمم من رو دعوا کرد گفت این جلف بازی های چیست که در میاری بعد از اینکه متوجه شدم همسرم باردار است صبح ها دیر تر می رفتم سر کار و حتی بعضی از روزها ظهر می آمدم خانه تا اینکه موقع زایمان همسرم شد خداوند یک دختر زیبا به ما عطا کرد با نظر همسرم اسمش را حنانه گذاشتم  تازه زندگیمان داشت رونق می گرفت که خبر ساکن شدن خواهر همسرم در شهرستان کهنوج بین خانواده همسرم سر و صدا به پا کرد همسرش پارچه و اجناس خارجی را از بندر عباس می آورد و در کهنوج می فروخت زندگیشان طی مدت چند ماه تغییر کرد ماشین چند صد میلیونی  و…. تازه اول گرفتاری های ما شروع شد همسرم هر وقت خانه خواهرش می رفت هنگام برگشت  به منزل بهانه گیر میشد تا اینکه بعد از یه مدتی ساز رفتن به کهنوج وکار با شوهر خواهرش را مطرح کرد البته این پیشنهاد از طرف آنها به همسرم بود اما من مرد این کار ها نبودم از بچه گی کار کردم اون هم به سختی جنگ دعوا بین ما شروع شد هر روز بهانه ای جدید یک روز خرجی نمیدی ، یک روز درآمدت کم است ، یک روز من نیاز به چند میلیون پول دارم و…. مدتی از دعواهای ما می گذشت تا اینکه حنانه 1 ساله شد یک روز که از سر کار برگشتم باز با همسرم بر سر رفتن خانه  خواهرش به مدت 1 هفته بحثمان شد که به من گفت اگه نزاری برم دست به خودکشی می زنم توجهی نکردم گفتم می خواهد با این کار من را راضی کند که دیدم یک بسته قرص را باز کرده و همه را یکجا خورد  من هم سریع به اورژانس رساندمش و با پدرش تماس گرفتم او هم به بیمارستان آمد بعد از ترخیص به بهانه دیدار مادرش و می خواهد چند روزی در منزل آنها باشد با پدرش رفت یک هفته الی 10 روز از این ماجرا گذشت  با حنانه بدنبالش رفتیم البته توی این چند روز حنانه نزد مادرم بود و او از آن نگهداری می کردحتی یک بار نشد که تماس بگیرد و احوال بچه را جویا شود  هنگامی که به منزل پدرش رسیدیم  آقا چشمتون روز بد نبینه برگشت گفت یا باید بریم کهنوج یا دیگه من حاضر به زندگی با تو نیستم  حتی حاضر به آغوش گرفته بچه خود نشد دو سال هر کسی رو فرستادم در خانه پدرش حاضر به برگشتن سر زندگی نبود را ه رفتن به کهنوج و پول درآوردن زیر دندانش مزه کرده بود کم کم فهمیدم به راه خلاف هم کشیده شده است قاچاق کالا دخترم 3 ساله شده بود و نیاز داشت یک نفر بیشتراز همیشه مراقب او باشد مادرم هم روماتیسم گرفته بود دیگر قادر به نگهداری حنانه نبود با مشورت با چند نفر و مراجعه به دادگاه مجوز ازدواج دوم را گرفتم تا اینکه خبر زن دوم من به گوش مادر حنانه رسید جنگ به پا کرد همه جا جار زد که من رو از خانه بیرون کرده تا با یکی دیگه ازدواج کنه در حالی که من 2 سال تلاش کردم بخاطر دخترمان به سر زندگی برگرددو نه بخاطر من یه سه ماهی گذشت تا اینکه از دادگاه برایم احضاریه آمد پیگیر که شدم متوجه شدم همسرم رفته دادگاه شکایت کرده و تقاضای مهریه و نفقه را دارد بابت نفقه توانستم خودم را تبرئه کنم اما بابت مهریه محکوم به پرداخت شدم من هم که توانایی پرداخت مهریه را نداشتم  هرچه تلاش کردم که رضایتش را جلب کنم نشد تا اینکه یک روز سر زمین در حال کار کردن بودم که با مامور آمد جلبم کرد یه مدت داخل زندان بودم که توانستم مرخصی بگیرم اون هم با سندی که یکی از برادرانم از دوستش گرفته بود  با چند تا از بزرگتر های فامیل درب منزل پدرش رفتیم برای رضایت شاکی که آنجا مادرش گفت کلا برای زندگی به کهنوج رفته است توی این چند سال اختلافمان با همسرم چند ماهی داخل بند هستم و چند روزی طبق قانون مرخصی می آیم الان که حنانه 8 سالش شده نیاز به خرج مخارج داره ،  تازه همسر دوم هم برای یک کارگاه خیاطی کار می کند تا بتواند مخارج  زندگی را تامین کند با هزار درد سر و با پا درمیانی نماینده ستاد دیه و رئیس دادگاه توانستم از کل مهریه 250 سکه ای او را به 30 سکه راضی کنم البته زمینی که از پدرم به ارثم رسیده بود جای مقداری از مهریه اش رداشته این رو هم بگم وقتی همسرم دید پرداخت مهریه در توان من نیست حاضر شد به دریافت 30 عدد سکه از کل مهریه اش حالا بخاطر تقریبا 30 میلیون تومان دارم تحمل حبس می کنم خواهر زنم با شوهرش زندگی من را به تباهی کشاندند .ناگهان رضا از من می خواهد اگر می توانم برایش دو روز مرخصی بگیرم تا بتواند مخارج تحصیل دخترش را تامین کند .من هم به او می گویم سعی می کنم تا هر چه سریعتر بتوانم موجبات آزادیش را فراهم نمایم.

طی برسی های بعمل آمده از وضعیت زندگی رضا او استحقاق هر گونه کمک را از طریق خیرین و ستاد دیه را دارد./