عاشق زندگیم بودم امابه تباهی رفت

هر چه کار کردم هر چه پس انداز داشتم به یک نارفیق دادم و زندگیم رو به یک باره از دست دادم البته این رو باید بگم همسرم عاشق من نبود .در بازدید های دوره ای که از سطح زندانهای استان داشتم این بار به زندان باز کرمان مراجعه نمودم در برخورد اول با جوانی تقریباً 26 ساله مواجه شدم که تازه رای باز و به اصطلاح خودشان زندان با کار شده بود

وکیل بند در حال جا دادن آن درون یکی از اتاق های آسایشگاه اندزگاه باز بود جوانکی لاغر اندام اما سر زبون دار که به وکیل بند به شوخی  می گفت  یک اتاق خوب رو به دریا بهش بدن من جرمم عمدی نیست غیر عمد هستم ارجعیت دارم نسبت به دیگران . به سمتش رفتم و صدایش کردم نیم نگاهی به من انداخت و ایستاد بهش گفتم داشتی اعلام می کردی که جرمت غیر عمد است درست شنیدم که ناگهان ترس وجودش را گرفت و با صدایی لرزان گفت آقا بله محکوم به پرداخت مهریه هستم البته بقیه صحبت هایم مزاح بود بنده خدا فکر کرده بود من یکی از مسئولین اندزگاه باز هستم و می خواهم بخاطر صحبت هایش با او برخورد کنم وقتی شرایط کاریم را توضیح دادم از ته دل یک نفس عمیق کشید و گفت آخرهمین زبانم سرم را بر باد می دهد از قدیم گفتن زبان سرخ سر سبز بر باد  دهد از او خواستم داستان زندگی و زندانی شدنش را برایم تعرف کند ابتدا مردد بود گفت می ترسم همسرم و خانواده اش  باخبر شوند باز برایم درد سر درست کنندبا صحبت هایی که با او داشتم و اطمینان خاطری که به او دادم هیچ مورد و اتفاقی برایت نمی افتد حاضر شد داستان زندانی شدن وزندگیش را تعرف نماید.

اسمم احمد و فامیلم ن است متولد سال 1368 هستم  فرزند بزرگ خانواده ،3 برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم دارم از خانواده ای در سطح متوسط جامعه هستیم پدرم بنا بود زمانی که با مادرم ازدواج کرد پیشه اش بنایی بود در یکی از روستاهای اطراف کرمان زندگی می کرد با متولد شدن من به مرکز استان مهاجرت کردمدتی در پیشه خود که همان بنایی بود مشغول به کار بود با آشنا شدن با یک نفراز همسایگان به شغل یخچال سازی روی آورد کم کم هم مهارت پیدا کرد و اوستا کار شد تا اینکه بعنوان اوستا کار حرفه ای به کارخانه تولید و تعمیر یخچال سازی رفت درآمدش بد نبود من هم که اهل درس و تحصیل نبودم بعد رها کردن درس در کلاس دوم راهنمایی بعنوان شاگرد نزد پدرم کار می کردم صبح ساعت 7 بهمراه پدرم میرفتم کارگاه تا ساعت 7 شب وقتی می رسیدم مانند یک جنازه می افتادم و شام خورده نخورده خواب می رفتم یک چند سالی رو به همین منوال کار کردم تا اینکه به سن خدمت سربازی رسیدم و عازم خدمت شدم در محل خدمت هم بدلیل اینکه حرفه ام یخچال سازی بود به واحد فنی مکانیک معرفی شدم خدارو شکر یه جورایی خدمت برایم آسان شد همان کاری را که نزد پدرم انجام می دادم .2 سال خدمتم گذشت و کارت پایان خدمت را گرفتم دوباره نزد پدرم به کار مشغول شدم یک سالی که کار کردم و مقداری پول جمع آوری نمودم که زمزمه های ازدواج کردنم در خانه مطرح شد بیشتر از همه مادرم پیگیر این موضوع شده بود اما من اعتنایی به این موضوع نمی کردم تا اینکه یک روز جمعه این موضوع بصورت جدی  در خانه ما مطرح شد و این با ر موافقت پدرم همراه بود حالا پدر و مادر در یک سمت و من درمقابل آنها ابتدا توجهی نکردم اما دیدم مادرم پا را فراتر از حرف گذاشته و یکی دو نفر از اقوام و همسایه ها را  برایم نشان کرده است هر چه تلاش کردم نتوانستم آنها را قانع کنم که من هنوز به ازدواج و تشکیل خانواده فکر نمی کنم بالاخره قدرت و توانایی اونها بیشتر از من بود وبا خانواده  اولین دختری  رو که برای من انتخاب کرذده بودند قول قرار گذاشتند ما هم تسلیم شده وکت و شلوار دامادی رو تنمون کردیم یک جعبه شرینی و یک دسته گل خریدم و رفتیم خواستگاری سرتون رو درد نیارم پسندم نشد اما مادرم و خواهرم که دست بر دار نبودن  سه جای دیگه هم رفتم خواستگاری اما برای هر کدوم یک بهانه ای درست کردم تا اینکه پسر عمه ام به خواستگاری خواهرم آمد پس از موافقت خواهرم ظرف مدت 2 ماه قول قرار هاشون رو گذاشتن عروسی گرفتن و رفتن سر زندگیشون من هم خوشحال که فعلاً از گیر ازدواج در رفتم اما چشمتون روز بد نبینه مادرم دست بر دار نبود تا اینکه یه شب منزل خواهرم دعوت بودیم عمه و دختر عمه ام هم اونجا بودن که دختر عمه ام یکی از دخترای فامیل شوهرشو به مادرم معرفی کرد دوباره روز از نو و روزی هم از نو .

قول قرار ها طبق سنوات گذشته گذاشته شد این بار واقعاً حرفی برای گفتن و بهانه آوردن نداشتم مراحل خواستگاری و بله برون و غیره انجام شد قرار بر این گذاشته شد با هماهنگی بین خانواده ها تاریخی رو برای عروسی مشخص کنند و من هم یک تالار پیدا کنم و هر چه زودتر مراسم بگیریم تا اینکه با در خواست خانواده دختر برای تکمیل جهازیه و خرید این تاریخ به 6 ماه دیگر انتقال یافت توی این مدت شش ماه به عروسی من تقریباً 1 روز درمیان به منزل  نامزدم می رفتم برای صحبت با او و برنامه ریزی برای زندگی آینده مان . اما هر وقت که از مادر همسرم سوال می کردم که مریم کجاست چرا نمی آید بعد از گذشت مدتی می دیدم او با چشم گریان جلوی من حاضر می شود وقتی دلیلش را سوال می کردم سرش را پائین می انداخت و مادرش با خنده می گفت از دوری تو دلتنگ شده و گریه می کند اما چیز دیگه ای پشت این اشک ها نهان بود بعد از گذشت 6 ماه خانواده همسرم اعلام کردند هر چه سریعتر باید عروسی بگیرم و نیازی به اجاره خانه از طرف من نیست می توانیم در منزل آنها یه مدت ساکن شویم و پولی رو هم که بابت کرایه باید بدم جمع آوری کنیم تا بتوانیم هر چه سریعتر خانه دار شویم من ساده ام سریع مقدمات عروسی رو جفت جور کردم و عروسی رو گرفتیم اما شب عروسی هم همسرم در حال گریه کردن بود که مادرش می گفت از خوشحالی است که دارد به خانه بخت می رود مدتی از زندگی مشترک ما گذشت  اما همسرم مانند یک غریبه با من برخورد می کرد بجای اون مادرش هر چه می توانست به من محبت می کرد حتی اگه می خواستند وسیله رو برای منزلشان تهیه کنند با من مشورت می کردند یه جورایی خودم احساس غرور می کردم تا اینکه کم کم متوجه شدم برای رفتن به منزل پدرم و یا حتی بیرون رفتن با همسرم باید از آنها اجازه بگیرم  همسرم هم باردار بود تصمیم گرفتم که یک منزل برای خودمان اجاره کنم تا یه جورایی از زیر سلطه مادرزنم بیرون بیایم همین کار رو هم کردم یک خونه کوچیک اجاره کردم و اثاث کشی کردیم  طبق روال همیشه من صبح ها می رفتم سر کار و غروب منزل می آمدم همسرم هم هیچ صحبتی با من نمی کرد من می گذاشتم پای بارداری و تنها بودنش خودم غذایی رو که درست کرده بود گرم می کردم  می خوردم و در آخر هم ظرف ها رو می شستم  تا اینکه پسرمان به دنیا آمد پیش خودم می گفتم با حضور این بچه اون هم به این زندگی پایبند میشه تا اینکه یک روز برای تفریح به یکی از پارک های شهر رفته بودیم و همسرم در آنجا به من گفت می خواهد یک موضوع رو به من بگوید و آن این است که هیچ علاقه ای به من ندارد او یک نفر دیگر را دوست دارد و به اصرار خانواده اش زن من شده همسرم گفت که عاشق پسر عمه اش است همزمان با من به خواستگاریش آمده اما مادرش حاضر به این وصلت نبوده به همین دلیل هر وقت من در منزلشان می رفتم مادرش اون رو مجبور می کرده که با من صحبت کنه در حالی که خودش به این وصلت راضی نبوده است تازه پیشنهاد داد که توافقی از هم جدابشیم این رو هم گفت اگه بچه نداشتیم خیلی زودتر از من جدا میشده  دنیا روی سرم خراب شد مستقیم به منزل مادر زنم رفتم و این قضیه رو مطرح کردم اون هم با خونسردی کامل گفت که همسرم بچه است و از روی بچه گی حرفی رو زده برو زندگیتو بکن با تمام دغدغه ای که داشتم به منزل برگشتیم چند روزی از این موضوع گذشت همچنان بین ما شکرآب بود من صبح ها سر کار می رفتم و غروب برمی گشتم غافل از اینکه همسرم بعد از خروج من از منزل با برادرش تماس می گیرد و به منزل پدرش می رود تا غروب هنگامی که من بر می گردم به منزل می آید سر همین موضوع بحثمان بالا گرفت اون هم که منتظر چنین فرصتی بود از خانه قهر کرد و به منزل پدریش رفت یک ماهی از این جریان گذشت که مادرم متوجه شد ما با هم قهر کردیم و همسرم خانه را ترک کرده با پا در میانی بزرگ تر ها آشتی کردیم و به منزل برگشتیم ولی باز صبح روز بعد همان ماجرا پیش آمد و دوباره قهر کرد و رفت من هم خودم را سرگرم کارم کردم گفتم یه مدتی که باشه دوباره برمی گرده خونه توی محل کارم با یه نیروی جدید آشنا شدم که برای آموزش به من معرفی شده بود خیلی سریع با هم دوست شدیم تمام جریان زندگیم رو برایش تعریف کردم اون هم از سادگی من استفاده کرد منزلم شده بود پاتوق اون در واقع من مهمان او بودم و او صاحب خانه با چرب زبانی هر چه درآمد داشتم و پس انداز به اون دادم برای اینکه خودم صاحب یک مغازه بشم قرار بر این شد با هم شریک شیم مبلغی رو من بذارم مابقی رو اون ولی در سود با هم برابر باشیم چون من اوستا کار بودم ولی اون تازه وارد این کار شده بود اما همه دارایی حتی بعضی از لوازم منزلم را یه جورایی از دستم گرفت و رفت حالا من مانده بودم یه جیب خالی . این بار عموی همسرم ماجرا را متوجه  می شود با پا درمیانی اون در منزلش ما دوباره آشتی می کنیم  اما وقتی که خانه مان بر می گردیم و همسرم متوجه می شود تعدادی از لوازم منزل کم شده است و من به راحتی آنها را از دست داده ام نیامده بر می گردداین دفعه مادر همسرم بعد از متوجه شدن این موضوع چنان دعوایی را به راه می اندازد و می گوید من تمام جهازیه دخترش را فروخته ام هنوز در گیر از دست دادن لوازم منزل بودم که از دادگاه برایم احضاریه آمد همسرم این بار با پشتیبانی مادرس مهریه واستراداد جهزیه اش را به اجرا گذاشته بود من هم که همه دارایی و پس اندازم را از دست داده بودم و توان پرداخت آنها را نداشتم راهی زندان شدم الان 6 ماه است که درون زندان هستم هر 6 ماه داخل بند بسته بودم تا اینکه پدرم توانست از عمویم سندی را بگیرد و من رای باز شوم امروز هم اولین روز رای بازی من است که با شما آشنا شدم با پیگیری هایی که خانواده ام کرده اند همسرم از کل مبلغ 3 میلیاردو 200 میلیون ریالی مهریه خود به مبلغ 400 میلیون ریال رضایت داده است اما باز هم برای من که بیکار هستم و توان پرداخت قسط ندارم زیاد است .

طبق بررسی های بعمل آمده توسط واحد مددکاری ستاد دیه استان نامبرده استحقاق هر گونه کمک را از ستاد دارد.

پایان ./